top of page
b58607a2461b17fd6e776e9740b47552.jpg

Cristo and Jean Claude

لابد همینجوریه

این ردایی که روی شونه هام میشینه از جنس همون شنلیه که روی دوش خسته بقیه آدما سنگینی میکنه.

لابد پرده ای که روی فروغ چشمام فرود میاد

از نوع همون غباری ه که توی نگاه اکثر اطرافیانم میبینم

یه دوده ی چگال

که تکون نمیخوره و اجازه عبور نور نمیده

و لابد همین جوری عمر روزا سر میرسه

خورشید از لبه‌ی دنیا گذر میکنه

و دسته دسته شالیزارها سفید میشن

حواسم هستا

و در عین حال مثل خواب‌زده ها بین راهرو ها قدم بر میدارم

هرازگاهی دستم میخوره به سردی شبنم ها

و سر انگشتم به کندی نقطه ها رو به هم وصل میکنه

میفهمم و صدام در نمیاد

که لابد تیکه تیکه های زندگی از معنی تهی میشن وقتی پاهام روی جای قدم های همون آدمایی دویدن که اول خط خیره نگاهشون کردم

حالا لابد دایره محاصره شو تنگ تر کرده

یا اصلا شعاشو اونقدر بزرگ که فهم اینکه روی دایره میدوم و نه خط صاف، از توانم خارجه

لابد همین شکلی سوی نگاهم داره خاموش میشه

لابد دوربین همینجوری از روی من زوم اوت میکنه و به توده میرسه

و لابد همینطوری از شکل و ریخت میوفتیم

آب میشیم و یه توده ی بی شکل و بی ریخت از لابه لای لابد هامون سر بر میاره

 

پارچه روی پارچه میوفته

و خلا بین لایه ها سنگین میشه

صدامو ازم میگیره

اونجوری که حتی نوشتن این کلمه ها هم توی ذهنم صدایی نداره

کسی روایتش نمیکنه

چرا که روایت از یک شروع و یک انتها تشکیل میشه؛

یک هدف داره که من فراموش کردم.

یک بدنه داره که من ندارم

و یک تیغه ی تیز داره که من کندش کردم.

مگر اینکه بنویسم: لابد و صدای انعکاسشو تو تالار خالی بشنوم: بود بود بود..

  • Spotify
  • Instagram
  • YouTube
  • SoundCloud
bottom of page