سیآهی
سیاهی، سیاهی!
کجایی؟
توی برگهای خشک یه رز، یا توی تنگنای آینهها؟
میبینمت، چنبره زدی، ته دخمهها
سیاهی، سیاهی،
دراز بکش روی شبای تابستون،
روی غصهها، روی قصهها،
الستون و ولستون.
سیاهی اسمت قشنگه،
اومدی از در،
مرموز و سبک،
خزیدی روی صندلی خاک گرفته،
روی رومیزی،
روی فنجون شیشهای من.
سیاهی، من امروز،
زیر باد،
زیر خنکی،
دور از آفتاب،
به هوای تکون پارچهها
توی ارتفاع،
توی مسجد
توی نسیم،
گریه کردم.
سیاهی فکر کردم اگه پرواز کنم تا اون بالا
رسیدم به خدا
رسیدم خنده
رسیدم به موج
رسیدم نوک ابرا
سیاهی تو دیدی
تو شنیدی
تو سرد شدی ریختی تو یقهم
منتظر بودی تو چمنها
که پاهام از حصیر به هواشون
خزیدن روی خاک
توی راه بودی
رو صندلیا
بین بی خوابیا
توی میدونا
تو چمدونا
وسط آرژانتین
به ساعت برعکس خیره بودی سیاهی،
گمون نکن ندیدمت!
نگران شدی تحمل نکنم
دست کم گرفتی منو؟
سیاهی تو اون تب و تاب
با من،
پشت در،
پایین تخت،
زجه زدی.
با هم شنیدیم
تو پرسیدی
من شنیدم
دوتایی جواب گرفتیم
دوتایی به خطوط تیز صورتمون
زیر نور سقفی
بعد از غروب خورشید فکر کردیم
دوتایی از ستاره خدافظی کردیم
.
سیاهی
منو تنها نذار
راه بیا باهام
تا ته شورهزار
سیاهی
توی گوشهها
بشین منتظرم
میام
هرچقدم داشته باشم کار
سیاهی میگن آخرش سفیده
خواب میدیدم دیشب،
بمبا میافتن رو سر مردم
سیاهی دلم به تو بنده
تو مکتبو
تو خطو
تو نگار
.
مرداد ۱۳۹۶
اصفهان، ایران